ترم دو که بودم توی وقت آنتراکت دیدمش، یعنی ترم یکم دیده بودمش درس مبانی جلسه سوم تازه رفته بودم سر کلاس ، اوم بود ولی ترم دو وقت آنتراکت ریاضی جلوی در وایساده بود دیده بودمش یکی دو بار چشم افتاد تو چشش، ترم چهار بود که دیدم عَی دِل غافل الان دو ترمه که هِی نگاش میکنم و هِی میخوامش. البته نه اینکه عاشقش باشم. بیشتر دوست داشتم کشفش کنم. نمیدونم شما عشقو چجوری تعبیر و تفسیر میکنین و واستون چه شکلیه ولی من انقدر ازش دور بودم که همه جور احتمالی رو نسبت به شخصیتش میدادم. یه کنجکاویِ مدام وادارم میکرد ، سیخونکم میزد که هِی ممد برو یه جوری بهش نزدیک شو ببین شخصیتش چه جوریه. شاید همون آدمی باشه که توی ذهنت از یه آدم ایدهال داری، یه فرد جسور و داش مشتی شایدم شبیه این تینیجرای دهه هفتادی توی عالم هپروت باشه، همون دنیایی که ازش متنفّری. هِی سیخونک میزد و هِی من هیچ کاری نمیکردم جای سیخونکاش روی تمام اعضای بدنم باقی مونده(میخواین نشونتون بدم) ولی من تا ترم نُهُم که آخرین امتحانشو دادُ دیگه ندیدمش مقاومت کردم. تازه کلّی احتمالم در بارهش میدادم. مثلا میگفتم خُب حالا شوهر کرده دیگه. حالا رفته دیگه. ولی نمیشد دیگه. دلم میخواست برای یه بارم که شده باهاش حرف بزنم. بگم هِی تو. هِی فلانی. خاک بر سرت که خاک بر سرم کردی. ولی نشد .
فقط یه بار نشسته بودم تو تاکسی کنار پنجره ، که اونُ دوستشم از دانشگاه اومدن بیرون خدا خدا میکردم اون بشینه کنارم دوستشم اونور ولی نشد ، نشُدن رو عرض میکنم. کنارم نشست یه گوشی اچتیسی هم دستش. حالا ما هر وقت گوشی اچتیسی میبینیم یادش میافتیم.