عمهی من پونزده شونزده ماه پیش فوت کرد. شوهر عمه من افتاد پی زن گرفتن. حالا این مهم نیست که میخواست با شصت و هشت نه سال سن زن بگیره. مهم میدونین چیه؟ خواهرم عکس زن جدیدهاش رو تو تلگرام برام فرستاده نوشت عمه جدیده. هم سن خواهر بزرگم بود. یعنی چهل و یک دو. لیسانسه و اینا. میدونین دلِ من برای اون دختره سوخت. چون از نظر من چیزی که داره تجربهاش میکنه حتی بازسازی ناقصی از «ازدواج» نیست. یک دورهی کوتاه تجربهی جدیدِ زندگیه. شوهر عمهی من چند سال دیگه میافته میمیره. و اون با یک مرد بداخلاق که بیست سی سال ازش بزرگتر بوده زیر یه سقف خواهد بود و همه چیز به صورت چندشناکی بیروح و هویته. مفاهیمی که آدمها برای خودشون ساختن و ارزشمندش شمردن ؛ مانند عشق و تجربه و اینا و حتی بزرگ کردن فرزند براش قابل چشیدن نیست. و همهی این چیزها زیر پوستهی نرم زمان زمخت شده. البته شاید اون زنه اینطور فکر نکنه و به سر و سامون گرفتن فکر کنه. یا یه همچین چیزایی. نمیدونم. ولی از اینکه این زن وجود داره ناراحتم.