این رویاهایی که به حقیقت نپیوستن ، زنگای ورزش با یه توپِّ نارنجی رنگ کنار حلقهی بسکتبال وایسادنُ تنهایی هِی توپُ میندازن داخل سبدُ هِی از ته سبده توپه میاد پایین. این اتفاق انقدر تکرار میشه که ساعت ورزش تموم بشه. «وقت» ای که قراره با بقیه سر کنه یه کم از اون فشارا کم بشه حالا شده وقتی که اینجاشو گرفته. بهش میگه تو از این خیل رویاهایِ به حقیقت پیوسته جدا شدی. ولی ته دلشم راضیه ، وقتی رویاهای به حقیقت پیوسته رو میبینه که چه ژندهپوش و معمولی و روزمره شدن. ننگ عادی شدنُ نیمهی خالی لیوانی میبینه که توش نشده غرق شه آقای دکتر. چی تجویز میکنی الان؟