شدم یه گولّهی چسبناک که تو کوچهی کرکثیف با پات قلش میدی. از کنار هر کی رد میشم یه سری از احساساتش بهم میچسبه و تو سرم بار الکتریکی درست میکنه. این روزا همه پر خشم و عقده و ناراحتین. و نمیتونم توی اتاق تاریکم تنها و در امان باشم چون اومدیم تو بر و بیابون پناه گرفتیم و خونههای توی بر و بیابون، بزرگ و روشنن و همهی مردم سر جنگ دارن باهام.